اگه به عقب برگردم باز هم این اشتباهو تکرار میکنم . درد داشت ، خیلی ام زیاد . هنوزم درد داره . اما چیزی رو بهم داد که کسی تا حالا بهم نداده بود . اونم فقط با کلمات . خیلی سخته با کلمات بتونی هم روح رو لمس کنی و هم جسم رو . من حسرت دست هارو دارم ولی زنده می مونم . سر پا میشم ، ادامه میدم . ولی فراموش نمیکنم . نه واسه فراموش کردن زیادی قشنگه .
این سه روز به اندازه یِ یه سال پر از درد بود برام . دلم میخواست چنگ بزنم به دیوار و یه معجزه ازش در بیارم . چنگ بزنم به مژه هام و دونه دونه اشون رو بکنم . چنگ بزنم به دستاش و انقدر تش بدم که بگه همه اش دروغ بوده . من ماشینِ دوست داشتن نیستم ، من آدمَم . خالی که میشم باید پُرم کنن . دیگه هیچی تو قلبم نیست ، همه رو بخشیدم رفت . هر چی عشق بود ، دوست داشتن بود ، هر چی جمع کرده بودم رو دادم رفت . من خسته ام .
ای کاش میشد تو یه جزیره ی دور افتاده زندگی کنم که تنها ساکنینش من و چنتا گل و گیاه باشه . چرا نمیتونم آدمارو بفهمم ؟ چرا بعد از بیست و یک سال هنوز عادت نکردم به این زندگی ؟ کاش تو تولد بیست و دو سالگیم به مناسبت زوج شدن سنم ، خدا بَرَم گردونه به جایی که بهش تعلق دارم .
درباره این سایت